نمــی دآنـــَم چــِرآ ایــــن روز هـــآ این گونـــه شـــُده اَم ؟!
آنــقـــَدر ســَرد،
ســَرد و بــی تـــفـــــــاوُت؟
دیــــگــر نه چیزی بـــَرایــم مهم اســـت
نه چشمانـــم، آن بــَرق همـــیشِگــــی رآ دارد ...
+پس از مدت ها آپ می کنم.
+به شدت احساس می کنم نیاز دارم دوباره این وب راه بیوفته.
+کجایی ؟؟ بهت نیاز دارم ... خیلیم نیاز دارم ... برگرد لعنتی ...
+ من نمی خوام یه آشغال باشم :|
+ های های گریستین، به یاد دوست ...
+ ادامه رمز داره. داستانیه که به هیچ کس هیچ ربطی نداره! داستانی از خودم. داستانی که خیلی وقت بود روی دلم مونده بود. می خواستم بگمش ... اما! نمی گفتم که نظری برنگرده ... فکری مشغول نشه ... رویی از من گرفته نشه ... و دهانی به من دشنام نده! اما حس می کنم واقعا احتیاج دارم بنویسمش، تا آروم شم! تا حداقل فکر کنم شاید کسی اونو بخونه و به حرفام گوش بده ... من فقط می نویسم برای خودم! اگه می خوای بدونی دوستت چه اشغالیه، بخونش. اگه دوست داری بدونی، باشه! بدون ... اما قول بده بعدش هیچی، حتی یک کلمه هم در موردش ازم نپرسی ... قول بده! کاری که من کردم،از نظر خیلی ها اصلـــــــــــــا چیز مهمی نیست و کار خوبی هم کردم! اما از نظر خیلی ها هم بدترین چیزه ... کثیف ترین چیز! و من کسی بودم که فکر می کردم این کار جز کثافت ترین کار هاست ... اما! خودم مجبور به انجامش شدم. هر طور دوست داری فکر کن. بعد اینکه خوندی تریپ روشن فکری برای من بر ندار که بگی آره این کار همیشگی منه! یا اینکه اصلا کار غیر عادی نکردی! تو آدم املی هستی و هضم این چیزا واست سخته! بین دوست من! این کار از نظر من جز پست ترین کار ها بود ... تورو نمی دونم! عقایدت رو هم واسه خودت نگه دار و به عقیده ی من احترام بذار! رمزش اسم داداشمه.
نظرات شما عزیزان:
|